مهر 89 - محرم اسرار
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
محرم اسرار
درباره‌ی وبلاگ

به نام خدا سلام اینجا رو ساختم که از دلم برای دیگران و برای خودم بنویسم. امیدوارم دلنوشته‏هام تو اینجا مورد پسند دوستانم باشه. امیدوارم اینجا سکوی پرتابم به سوی شروع موفقیت‏های روز افزونم باشه.
موسیقی وبلاک
"
امکانات وب

بازدید امروز:5
بازدید دیروز:18
کل بازدیدها:313754

به نام خدا

 

سلام

 

شاید برای خیلی هاتون مهم باشه که چرا یه مدتیه آپ نمی‌کنم

خب برای خیلی های دیگتون هم شاید مهم نباشه . اگر چه شاید این خیلی های دیگه یک نفر بیشتر نباشه . اما برای من خیلی هست

بگذریم

وقتی بعد از مسافرتی که سه روزش بهت خوش بگذره و 3تا 4روز دیگش بد، و بیایی خونه و سراغ نت و ببینی... . باز هم بگذریم

وقتی که دلت برای همسایه‌ی مهربونت تنگ شده. وقتی که خاطرات عروسی با آقای همسایه زیر دندونات هنوز مزه می‌کنه و برگشتی و منتظر برگشت آقای همسایه هستی و بعد ناگهان خبر شهادت می‌شنوی. و وقتی که با استادت مدتها کلنجار میری و نتیجه نمی‌گیری(البته یه نتیجه‌ی شیرین تر می‌گیری)و ... خیلی چیزهای دیگه که باز هم بگذریم. اون وقته که حال آپ شدن نداری. هی هی ییی روزگار.

 

 

اما باز هم بگذریم تا به سینی برسیم

ماه رمضون تو خیلی محله‌ها مردم برای در و همسایه افطاری میبرن. یکی دوتا کاسه‌ی آش به همسایه‌ی این وری و اون وری و شاید هم اون یکی طرفی. تو شهرک ما با اینکه آپارتمانیه باز هم این فرهنگ به خاطر مردمش وجود داره و ماه رمضون بود که ما افطاری برای  همسایمون میبردیم و اونا برای ما. وقتی دختر کوچولوی همسایه ما(البته زیاد هم کوچولو نیست در حد فسقلی های راهنمایی) برامون افطاری میاورد و من در رو باز می‌کردم، بدون توجه به اینکه چیکار می‌کنم با سینی اون ظرف غذا رو می‌گرفتم و تشکر و بعد در رو میبستم. نگو بنده خدا منتظر سینی بوده.

 

همیشه این کارم بود و اون دیگه عادت کرده بود. تا اینکه نوبت من میشه افطاری رو ببرم دم در خونشون یه طبقه پایین تر. مامانش در رو باز میکنه و چون سختش بود میخواد با سینی از من غذا رو بگیره. اما من نمیفهمم و با پر روئی می‌گم، اگه ممکنه سینیش رو بدین. و بعد میام بالا. روز بعد مادرم میگه وقتی خانم همسایه به بچه هاش گفته که سینی رو میخواستی بگیری، همون دختر کوچیکه به مامانش میگه اون که خودش سینی رو از من میگیره چرا همچین چیزی گفته? و ... .

 

این میگذره تا اینکه یه بار دیگه میخوام افطاری ببرم دم خونشون. اینبار آقای همسایه در حال بیرون اومدنه که من سر میرسم. میخوام ظرف غذا رو بدم که، میبنم اون با سینی ازم گرفت و داد به خانواده‌اش. تا بچه‌های همسایه میبینند که باباشون با سینی از من ظرف غذا رو گرفته یاد روزهای پیش می‌افتند و میزنن زیر خنده. و این میشه ماجرای سینی ما و اونا.

 

میدونم تا اینجا اولش غم بود و تا الان خنده، اما باید با غم تمومش کنم

چون این آقای همسایه همونی هست که الان دیگه نیست و شهید شده. آه ه ه هی ی


[ چهارشنبه 89/7/14 ] [ 4:44 عصر ] [ پارسا زاهد ] [ نظرات () ]
اوقات شرعی
نویسندگان
آخرین مطالب
پیوندهای دوستان