سلام
الان بودم وب جعفر. تازه فهميدم داماد شده. خيلي خوشحال بودم.
اومدم اينجا منو ياد دايي ه بابام انداختي
تنها زندگي ميکرد. هر هفته صبح جمعه ميومد خونمون. با نون گرم و چند چيز ديگه.
ميوه. ترشي.مربا و هرچي که داشت.
اخلاقش اينطوري بود. واسه همه اين چيزا رو ميبرد. بدون منت و مزد.
تو بعضي موارد الگوي منه.
هفت هشت ساليه که فوت کرده. خدا بيامرزدش.
حالم گرفته شد :(