بسم رب الفاطمه
پارسا جون ميخوام يه خورده حرف بزنم...به جان خودم اين نوشته ات يه جوري خاص جلوه داره از اولي که اومدم وبت ! چون مثل هميشه با خودم ميگفتم نوشته هاي پارسا زاهد رو کامل نخونده ام تا الان لابد اين يکي هم همين طوره ! اما تا به پيرهن مشکي رسيدم :( اون قدر مجذوب نوشته هات شدم که تا ته رو خوندم و گفتم اي کاش تموم نميشد :(
اگه اجازه هس از خودم بگم؛ من رو اکثر اونهايي که ميبينند در خيلي از روزها و شبهاي سال ، با پيراهن مشکي ميبينند! پيراهني که اگر چه وقتي دانشگا ميرفتم گاهي براي رفقا سنگين ميومد!تا اينکه به بعضي اعتقاداتي که آدم داره ميرسه و ميبينه که هميشه اون کسي که بايد تاثير بگيره نيست . در خيلي جاها تو بايد تاثير گذار باشي و حتي به تاثير گذاشتن هم اگه فکر نکني اين ما هستيم که با رفتار و شکل و قيافه ي ظاهريمون حتي نشون ميديم که به خدا قسم شايد پدر مادر هم به اين تيپ و ظاهر و مسائلي که اهميت ميدي افتخار ميکنند .... افتخار اينکه ..... :(من اين هستم و نه هيچ چيز ديگه :http://img.tebyan.net/big/1391/01/2483179541232622720819220142531316214311.jpgافتخارم هم همينه که ما بچه مذهبي هاي اسمي! لااقل در روز و ايامي که مشکي تنمون ميکنيم ، به هيچ چيز و جاي خاصي ديگه اهميت نميديم .... هر کي هر چي ميخواد بگه بگهيه جمله ديگهآقا ما رو از هر چي خوشي و راحتي و سلامتي و ظواهر اهل دنيا با تيپ و قيافه هاي هزار جوره و به اصطلاح خوش تيپ است معاف کنيد که يک دلخوشي در دنيا و آخرت برا ما ميمونه و اون رضايتي ست که حضرت امير ع ازمون داشته باشه (انشاالله)که در غم و غربت بي همتايش ، کساني نيز مشکي پوش خانمش باشند و اين مشکي پوشيدن رو به هزاران سفيد پوشي دنيايي عوض نکنند:(