• وبلاگ : محرم اسرار
  • يادداشت : تنها در خانه
  • نظرات : 6 خصوصي ، 16 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + سياه؟سيا! 
    خوبه دو روز تنهايياااااااااااااااااا
    جاي من بودي چه ميکردي؟؟؟
    حالا خوبه ندزديدنت. اين داستان ماشين مشکي رو گفتي ياد يه خاطره افتادم.
    .....
    قديما يه جايي رفته بودم تقريبا 12 سالم بود.بيابون بود. پرنده پر نميزد و ساعت دور و بر ده و نيم شب بود.(حالا ماجرا داره که چرا اونجا بودم).
    بعدش خواستم با ماشين بيام خونه تو روستا از قضا يه وانت اومد و چون دو نفر جلو نشسته بودن پشت وانت سوار شدم بهش گفته بودم کجا پياده م کنه اما اونجا که قرار بود پيادم کنه نکرد و من هر چي ميزدم به سقف ماشين نه تنها نوايساد بلکه سرعتشو زيادتر کرد اما خونسرد بودم چون هم نترس بودم و هم زبل. بلاخره ماشين رسيد به يه سربالايي و سرعتشو نمي تونست زياد بده. شصتا ميرفت تقريبا و منم فرصتو غنيمت شمردم و از ماشين پريدم پايين تو حاشيه جاده. تا چند دقيقه نميتونستم راه برم يا حتي وايسم سر پا.ولي بلاخره با سر و بدن خونين پاشدم رفتم خونه.
    کلي خلاصه گويي کردم.
    پاسخ

    به نام خدا/ سلام/ ماجراي تو که خيلي بدتر بوده. مثل اين حوادث روزنامه‌ها :دي/ اين که تو بيابون بپري پايين اونم با جاده‌اي که کنارش سنگ و... باشه خيلي جرات مي‌خواد. خوب شده عقب نشسته بودي‌ وگرنه شايد اگه جلو بودي کاري ازت بر نميومد :|// اتفاقاً منم تو فکر بودم که اگه خواست رد بشه بپرم پايين. / چون در ماشين رو هم قفل کرده بود (که البته هر ماشيني که سوار مي‌شم همين کار رو مي‌کنه شايد به دليل امنيت. اما اينجا ديگه حس بدي بهم دست داد )// ولي نمي‌دونم چرا خيلي آروم مي‌رفت؟!!!! خيلي برام عجيب بود/ انگار همون 60 تايي که خودت گفتي/ اونم از کنار اتوبان که با اون سرعت طبيعي بود