• وبلاگ : محرم اسرار
  • يادداشت : قاشق شيرى
  • نظرات : 1 خصوصي ، 14 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + حس غريب 
    آخييييييييييييييييييييييي
    خاطرات ايام براي منم زنده شد!
    ما هم همچين بوديم

    ما چهارتا دختر خله قد و نيم قد بوديم که هميشه سر يکي دوتا از قاشقا دعوامون ميشد
    يادش بخير
    اون موقع ها تقسيم بندي کرده بود مامان بزرگم! هر وعده به يکي مي رسيد اون قاشق...
    يادش بخير
    بعدتر ها هم اون قاشق ها رو داد بهمون...يه جفت به من و خواهرم رسيد
    مال ما پيشرفته تر بود/تهش ميکي موس داشت
    چقدر دلنشين بود نوشتتون...خاطرات خودمو زنده کرد برام...کجايي جووني
    پاسخ

    به نام خدا/ سلام/ چه جالب :) پس تو خانواده شما هم شبيه اين ماجرا بوده :دي/ حيف که قاشق ما گم شد، اما اگه هم پيدا بشه، فکر کنم دختر عمه‌م صاحبش بشه. / خواهش مي‌کنم. راست گفتين جووني کجايي که يادت به خير :)