• وبلاگ : محرم اسرار
  • يادداشت : تنهايي
  • نظرات : 2 خصوصي ، 10 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + بانو 
    سلام
    چه فيلسوفانه نوشتيناااااااا...معلومه فلسفتون خيلي خوبه...
    من قبلا تنهايي رو دوست داشتم الان چون هميشه روزها تا عصر تنهام اصلا خوشم نمياد و حوصلم سر ميره...
    به قدري که يه شب مث عقده ايا به شوهرم گفتم جايي نميريم؟ پفت نه...گفتم لاقل بريم تا خونه همسايه (خواهرشوهرم) و برگرديم اولش که گفت نه اما بعد گفت باشه بريم...يعني داشتم ديونه ميشدم از تنهايي...از در و ديوار خونه گاهي حالم به هم ميخوره...
    هر چند من اوقات تنهايي افکار و فکراهاي هنري خوبي به ذهنم ميرسه...کاراي هنري و آشپزي و شيريني پزي و اينا اما بازم آدم دلش ميگيره هر روز تنها باشه و اين تنهايي همش تکرار بشه...
    پاسخ

    به نا خدا/ سلام به بانو رز صورتي :)/ جداً فيلسوفانه هست؟ / خب البته تعريف از خود نباشه، فلسفه‌م خوبه/ يعني عاشق فلسفه هستم./ چند روز پيش به همکارم، که رشته مشاوره خونده، گفتم که من يادمه از 11 سالگي يعني حدود کلاس پنجم، تفکر فلسفي داشتم. سوالاتي در مورد خدا و مفهوم بي‌نهايت داشتم :) و... يعني من اگه شرايطش برام فراهم مي‌شد مي‌تونستم تو سن نوجواني در حد دکتري فلسفه پيشرفت کنم:) . // // خب من هم با شما موافقم، به جناب سيب هم گفتم که اگه موقعيت شما رو داشتم ديگه حتي اين تنهايي رو دوست نخواهم داشت. تو اين موقعيت، به قول شما آدم بايد دست همسرش رو بگيره بره بيرون، بره تفريح کنه و....