به نام خدا
سلام
مقدمات
باباش خیلی ازش تعریف میکرد. بین خودمون بمونه :دی اما من اونقدی که باباش تعریف میکرد، باورم نمیشد.
چند ماه پیش وقتی که یه مدتی تنهایی کار میکردم، یه دوست جدید؛ و جالبه بدونید یه هم رشتهای جدید؛ و جالبتر اینکه، به نوعی یه علی جدید(علی قسمتی از نام خانوادگیش میشه) همکارم شد.
بعد از مدتی فهمیدم، اون و همسرش، یه کوچولو تو راه دارن و بعداً فهمیدم که اون کوچولو یه دخمل ناز و خوشگله . خیلی بهش میگفتم یه بار بیارش. اون موقع شش ماهش بیشتر نبود و نمیشد. این اواخر هم بازم بهش گفتم، اما بازم امکانش نبود :( .
برای همین، هر وقت میگفتم دوست دارم دخترت رو ببینم، بهم میگفت: " خب تو پاشو یه بار بیا خونمون تا بتونی دخملم رو ببینی". اما من که تا حالا اهل این جور رفت و آمدها نبودم (نه که بد باشهها. نه. اتفاقاً خیلی هم خوبه. اما کسی که تا حالا با دوستاش تا این حد ارتباط نداشته و هر مهمونی که رفته با خانواده بوده، یکم براش سخته. شاید یه جور پر روئی باشه که دعوت رو قبول کنه) حداکثر بهش میگفتم: انشالله
روزها گذشت و گذشت تا این که شنبه هفته گذشته باهام تماس گرفت و گفت کامپیوترش خراب شده. راهنماییش هم کردم فایده نداشت و اصرار کرد بیام خونشون تا کامپیوترش رو درست کنم.
از یه طرف خیلی دوست داشتم برم که فاطمه کوچولو رو ببینم. از یه طرف دیگه هم خونشون دور بود و هم اولین بار بود و... خجالت و اینا و... دوست نداشتم برم. تا اینکه اصرارهای زیاد دوست و اون نفسی که بهم میگفت برو ، قویتر شدن و تصمیم به رفتن نهایی شد.
تصمیم کبری! :دی
یک شنبه روز مهمونی شده بود و روز آخرین فرصت برای تحویل پروژه. به دوستم گفتم باید اول به دانشگاه برم و پروژه رو تحویل بدم. پروژهای که تا لحظات آخر، پرینتش به تعویق افتاد. وقتی نفس نفس زنان به دانشگاه رسیدم، استاد مشغول تدریس بود .
صبر کردم تدریس تموم بشه. درس که تموم شد، استاد بی مقدمه گفت کو پرینت؟ هان هان هان(اینش از خودم بود :دی). پرینت رو که درآوردم تا به استاد تقدیم کنم، دیدم ای داد بی دادL فهرستش رو پرینت نگرفتم. استاد بدون فهرست قبول کرد و با اشتیاق وصفناشدنی مشغول ورق زدن شد. [واااااااای خدای من تو صفحات آخر در قسمت منابع یه جمله بود کل حروفش به هم چسبیده بود] . دیگه استاد مجبور شد نقد رو از دست نده به امید نسیه :دی
بعد از تحویل پروژه به استاد و چاشنی عذرخواهی، به خاطر دو تا نقص کوچولو، دوان دوان(چون دوستم از ساعت سه و نیم، تو ایستگاه ترمینال جنوب منتظرم بود) سوار مترو شدم تا ترمینال جنوب و اونجا رفیق شفیقم رو دیدم. از مترو تا افسریه و از اونجا تا پاکدشت و از پاکدشت تا خونهی دوست J.
لحظهی دیدار
یه حسی هی بهم تلقین میکرد استرس داشته باش. اما هر چی میگشتم تا استرس رو پیدا کنم، میدیدم نه هیچ خبری از استرس نیست. انگار گمش کرده بودم :دی
زنگ زده شد و وارد خونه شدیم و همسر دوستم اومد دم در و استقبال و بعد وارد خونه شدیم. اولین چیزی که دنبالش بودم، فاطمه کوچولو بود. دوستم که فهمید دنبال چی هستم بهم نشونش داد که در حال خواب ناز بود. با کمی حس نا امیدی نشستم .
خونشون، یه خونه ساده و خیلی زیاد زیاد 60 متری، اتاقهایی ساده بدون تزئینات آنچنانی. یه قفسه کوچیک پر از کتابهای درسی(آخه همسرش هم دانشجو بود و البته هم رشتهای و هم گرایش خودم شیمی کاربردی ). بعد از خوردن یه دم نوش بادرنجبویه( آخه دوستم میدونست چند ساله چای رو ترک کردم. خودشون هم چند وقت بود که چای رو ترک کرده بودن. روغنهای مضر رو هم ترک کرده بودن. تازه پنیر هم ترک کرده بودن !!!حرفای دکتر حسین روازاده روشون تأثیر گذاشته بود ) و یکم میوه، رفتم سراغ کامپیوتر.
دیدم از طریق سی دی ویندوز(هم ایکس پی و هم seven) نمیتونم کاری کنم. اجازه نمیداد فرمت کنم. از یه نرم افزار پارتیشن بندی هم استفاده کردم بازم نشد که نشد. اومدم برم سراغ فرمانهای خطرناک سیستم داس، مثل اف دیسک و اینا. اما بازم نتونستم. تقریباً نا امیدشون کرده بودم که در بدترین حالت فاتحهی هارد رو باید بخونن یا خیلی خوشبینانه نگاه کنن، تمام اطلاعاتشون باید پاک شه.
نوبت شام شد که فاطمه کوچولو هم اومد. یه دختر کوچولوی ناز و زیبا.
دیگه حرفای باباش باورم شد. دیدم یه دخمل کوشولوی ناز و خوشگل داره تو دل برو . اصلاً هم مثل ضحی که الان کلاس میذاره و محل نمیده و مثل مرسانا که اول غریبیش میکرد، نبود. با همون نگاه اول، دلامون به هم وصل شد :دی. بهش سلام کردم. باباش بهش میگفت عمویه ها، یه عموی جدید :دی. اولش با کنجکاوی نگام میکرد. خیلی انداز و ورندازم کرد تا اینکه بالاخره باهام آشنا شد و تونستم باهاش دوست بشم.
وقتی حسابی باهم دوست شدیم. دوباره رفتم سراغ کامپیوتر که ببینم چه خاکی میشه رو سرش ریخت :دی. خانوم مهندس(فاطمه کوچولو) هم اومد.
کیس رو باز کرده بودم و اون مثل یه بچهی کنجکاو و باهوش، سرش رو کرده بود تو کیس ببینه چه خبره اون تو. زیاد مزاحمم نبود، اما مامانش هر بار که میدید میاد طرفمون میبردش و گریهاش رو در میاورد L . طفلکی گناه داشت خو. اذیت نمیکرد که L خیلی دلم براش سوخت. بگذریم که باز کردن کیس هم کاری رو پیش نبرد.
کمک از مهندس هاوایی
داشت آبروم میرفت که خدا تو دلم انداخت به مهندس هاوایی یه اس بدم. بد موقع مزاحم مهندس شدم و با راهنمایی اون، تصمیم گرفتم هارد رو تو یه سیستم دیگه هم امتحان کنم. ساعت 9 شب بود انگار، که رفتیم خونه همسایه دوستم. اونم اتفاقاً از دانشجوهای محل کار بود و من رو میشناخت. وارد که شدم، دیدم کامپیوتر اونا هم مشکل داره :دی. خوشبختانه کامپیوترشون بوت میشد و فقط مشکلش ویروس بود. راضی شون کردم اگه هارد دوستم رو با سیستمشون فرمت کنم، ویروس کامپیوترشون رو از بین ببرم.(آخه آنتی ویروس بوتیبل آویرا همراهم بود ). هارد رو زدیم به سیستمشون و دیدم هارد سالمه. تمام فایلها هم دیده میشه. فهمیدم مشکل از ویروسی بوده که بوت سکتور هارد رو ویروسی کرده بود. دوستم اونقده خوشحال شده بود که نگو. یه عالمه عکس از دخمل خوشگلش داشت که نزدیک بود قیدشون رو بزنه. فقط درایو سی فرمت شد ویندوز هم روش نصب کردم و دوستم خوشحال شد. حالا دیگه با افتخار مهندس صدام میکرد. :دی. هارد همسایه هم ویروس یابی شد با حدود 300 تا 400 ویروس
هر جوری حساب میکردم. دیگه نمیشد اون وقت شب برگردم خونه. همونجا خوابیدم. بدون ذرهای احساس سختی. نمیدونم شاید چون از ته دل راضی بودن خونشون بمونم :دی
با فاطمه کوچولو هم حسابی دوست شدم و این از همه چی برام مهمتر بود :دی.
پ.ن1: دقت کردین تا حالا درست اون چیزی رو گم میکنید که همون موقع نیاز مبرم بهش دارید. این همه کلید داشتم ، درست باید همون کلید رو گم میکردم که امانت بود؟ L خوشبختانه آخرش پیدا شد
پ.ن2: آدم بی تجربه به من میگن. حالا بهم اثبات شد که مردها هر چی هم باشن، نمیتونن کاری که خانمها انجام میدن و چیزایی که خانوما در نظر دارن رو به یاد داشته باشن و انجام بدن. داستان منه. برای اولین بار رفتم خونه دوستم اونم خشک و خالی. به عشق دختر کوچولوشون رفتم اما دریغ از یه شکلات که براش خریده باشم L. مامانم بهم گفت کاش چیزی میخریدی و دست خالی نمیرفتی. حالا منم که اند عذاب وجدان.... L . عیب نداره ایشالله برای جشن تولد دخترش یه اسباببازی (از اونایی که برای دانیال خریدم ) میخرم.
بگذریم که خواهرها همیشه حسود هستند :دی