شهریور 91 - محرم اسرار
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
محرم اسرار
درباره‌ی وبلاگ

به نام خدا سلام اینجا رو ساختم که از دلم برای دیگران و برای خودم بنویسم. امیدوارم دلنوشته‏هام تو اینجا مورد پسند دوستانم باشه. امیدوارم اینجا سکوی پرتابم به سوی شروع موفقیت‏های روز افزونم باشه.
موسیقی وبلاک
"
امکانات وب

بازدید امروز:7
بازدید دیروز:23
کل بازدیدها:313779

 

به نام خدا

سلام

مونده بودم بذارم تنها در خانه 1، تنها در خانه 2 ... . اما متوجه شدم بیشتر این فیلم‌ها از اول اسم یک و دو و سه نداشتن.

بگذریم.

راستش رو بخواین، مامان بابا و بچه‌ها رفتن مسافرت مشهد.

هم خیلی دوست داشتم برم و هم دوست نداشتم. :دی بهونه مرخصی باعث شد در عین این که خیلی دوست داشتم برم، اما زور دوست نداشتنم بچربه :دی
و حالا بهترین فرصت رو گیر آوردم. تنهای تنهای تنها. منم و خودم و ... . البته اگه از همسایه‌ها فاکتور بگیریم.

نمی‌دونید چه قدر تنهایی رو دوست دارم. پدر و مادر و برادر و خواهرا مسافرت برن و در غار تنهایی، به روم باز بشه.


لحظه شماری می‌کردم تا روز سفر برسه و تنها بشم. همیشه اولش برام خوب بوده اما وقتی که شب می‌شد و تنها تر می‌شدم! احساساتی جورواجور و غیر قابل وصف به سراغم می‌یومد. ترس نبود. آرامش هم نبود. حسی بود غیر از این‌ها. شاید نگرانی توش بود.  شاید...

اما الان که دوباره بعد از یه سال تنها شدم. آخجوووووووون :دی

حالا می‌توم هر کاری دلم بخواد بکنم :دی . ولی متاسفانه هییییییییییییییچ کاری نکردم.

امسال باید تنها می‌شدم تا درک کنم چه قدر ممکنه دوری از خونواده سخت باشه

قول دادم ظرفا رو امروز بشورم؛ که هنوز نشستم
قول دادم که خونه رو ریخت و پاش نکنم که ریخت و پاش کردم
قول دادم که خونه رو مرتب و تر و تمیز کنم که خب به دلیل قبلی طبیعیه که این یکی رو هم انجام ندادم. :دی

پ.ن1 (مسابقه حجرات) نمی‌دونم شاید قسمت شد منم برم. اما نه این طوری با بابا و مامان. نه شاید قسمت شد تنهایی برم. بستگی داره به اینکه چه قدر مفهوم جلو زدن از خدا و پیامبر و فهمیده باشم و چه قدر گمان‌های بی‌مورد رو کنار گذاشته باشم. و چه قدر از اسلام به سمت ایمان رفته باشم. ولی ای کاش یقین داشتم :(

پ.ن2: دیروز اولین روز تنهایی نزدیک بودا... منتظر ماشین عبوری بودم که یه ماشین سیاه رنگ چراغ داد. خب منم پسرم و مانعی نبود و سوار شدم. غافل بودم از مدل بالا بودن ماشین و اینکه به درد مسافرکشی نمی‌خوره. خلاصه سوار شدم و دیدم راننده یه پسر جوون هست و دوستش که کنارش نشسته بود. حس بدی بهم دست داده بود. نمی‌دونم چی شد که حرف از پول شد و کرایه و اونا گفتن ما پول نداریم و... یکم ترس برم داشته بود اما به روی خودم نیاوردم . سوره ناس رو خوندم و گفتم من این مسیر رو 500 می‌دم. راننده با پررویی تمام گفت حالا اینبار 500 تا دیگه بذار روش و 1000 بده . منم که احساس خطر کرده بودم با خودم گفتم عیبی نداره 500 تای دیگه باشه صدقه . و خلاصه نگه داشتن و پیاده شدم و نفس راحتی کشیدم.    بنده خدا اون مسافر بعدی خدا کنه سالم رسیده باشه خونه  (ویرایش عصر یکشنبه)

پ.ن3 (ویرایش جمعه)
این چند روز تعطیلی برام خیلی دیر گذشت... خیلی خیلی دیر...

 

پ.ن4(ویرایش سه‌شنبه 28 شهریور)

بالاخره مامان اینا اومدن. خوشبختانه یه دو سه ساعت فرصت داشتم که اون یه ذره به هم ریختگی رو هم مرتب کنم :دی

خونه مثل دست گل شده بود و مامان تاکید می‌کرد گردگیری که کردی ؟ قرمه‌سبزی امشب هم 90 درصدش پای من بود و فقط برای جا افتادنش خودشون رسیدن دیگه. حیف........... آه ه ه ه ه . نتونستم از این تنهایی خوب استفاده کنم :(



[ یکشنبه 91/6/19 ] [ 1:16 صبح ] [ پارسا زاهد ] [ نظرات () ]
اوقات شرعی
نویسندگان
آخرین مطالب
پیوندهای دوستان