به نام خدا
سلام
بهناز و حسن آقا زندگی ساده ای داشتند. تو یک خونهی اجارهای (از اون خونههایی که دور تا دور اتاق هست و یک حیاط و یه حوض کوچولو وسطش داره) زندگی میکردند. حسن آقا تو پمپ بنزین کار میکرد و برای بهناز که دختری رو باردار بود، هیچ چیزی کم نمیگذاشت. حسابی مراقب همسرش بود و هر چی نیاز داشت در حد توانش دریغ نکرده بود. چون میدونست خدا داره یه دختر زیبای دیگه بهشون عطا میکنه.
مدتی بعد، زوج جوانی همسایه بهناز و حسن آقا میشن. بهناز و مهناز (همسایه جدید) با هم دوست میشن، اون قدر دوست که هر روز به خونه هم رفت و آمد میکردند. مهناز هم مثل بهناز فرزندی رو باردار بود و حسن آقا که این موضوع رو فهمیده بود، رسم همسایهگی رو رعایت میکرد و هر چیزی که برای همسرش میخرید، برای همسر همسایه جدید (مهناز) هم میفرستاد.
یک روز مهناز وارد حیاط اجارهای میشه و میاد کنار حوض... یک سبد پر از سیبهای شمرونی بهش چشمک میزنه... دستش رو دراز میکنه و یک سیب برمیداره و... .
چند سال بعد، مهناز به فرزندی که همان روزها باردار بوده نگاهی میندازه و گذشته و حالش رو مرور میکنه. با خودش فکر میکنه که :"نکنه اون سیب رو نباید میخوردم؟ اما نه، بهناز باهام خیلی صمیمی بود، با رضایت کامل برام غذا میاورد، شوهرش که با تجربهتر از همسرم بود، هر چی برای بهناز که فرزند دومش رو باردار بود میخرید، برای من هم میاورد. یعنی ممکنه راضی نبوده باشن که اون سیب رو بخورم؟..."
...
اینا فکرایی بود که ذهن مهناز رو به چالش کشیده بود. اما قلبش چیزی دیگه میگفت. قلب مهناز میگفت: فرزندت که الان ازش راضی هستی و بهترین فرزندت میدونی و از همه بیشتر دوسش داری، نون حسن آقا رو خورده. مطمئن باش که هم نونی که تو و فرزندت از اون خوردی حلال بوده و هم از خوردن اون سیب اونا راضی بودن.
حالا فرزندش، دنبال اثرات لقمه شبهه ناک میگرده...