به نام خدا
سلام
بعد از یک هفته از اون اهانت های بابای سعید، دادگاه تشکیل میشه و پدر شوهر دروغ گوی ریاکار .... (هر چی بگم کم گفتم)، با یه بغل پرونده و کاغذ پاره میاد تو جلسه. ناهید شاید با خودش فکر میکنه یعنی اینا چی هست؟. اما اون به خودش اطمینان داره و میدونه این چیزا دست و پا زدنای بی خودی این خانواده نامورت هست که با این کارشون تو لجن بیشتر فرو میرن.
این دادگاه به درخواست ناهید تشکیل شده بود. اما این پدر سعید بود که پرونده و کاغذ پاره آورده بود. وقتی قاضی به پدر شوهر ناهید اتهامش رو تفهیم میکنه، این کذاب ریاکار این اتهام رو انکار میکنه که هیچ، بلکه نسبتش میده به ناهید و میگه این دختر بی حیا و پر رو اومده برای منی که یک عمر تو محله با عزت و احترام زندگی کردم و آبرو جمع کردم ، پلیس میاره، توهین میکنه و فحش(همون فحش هایی که خودش به ناهید داده بود) میده.
با این حرف ناهید شکه میشه، شاید باز هم تا الان نمیخواسته باور کنه که این مرد که مدتها به عنوان یه مرد مذهبی الگوی یک مرد نیکوکار و با دین ایمون رو براش داشته چه قدر کارهای گذشته اش فقط و فقط ریا بوده و بس، اما حالا دیگه باورش میشه این مرد دیگه اونی که میشناخته نیست. به قاضی میگه این مرد داره دروغ میگه خودش بهم اون فحش رو داده بود. من شاهد هم دارم و حاضر هستن شهادت بدن.
بابای سعید تنها به اتهام ناروای فحاشی ناهید بسنده نکرده بود و تو اون کاغذ پاره ها به قول خودش مدارکی داشت که نشون میداد این دختر خونه شوهرش رو ترک کرده، تمکین نکرده و... .
از این دادگاه یکی دو هفته میگذره که ناهید میبینه ترانه کوچولو دختر عزیزش رو دیگه نمیارن ببینه. برای همین میره، مدرسه دخترش تا بتونه اونو ببینه. ترانه ی کلاس اولی، مامانش رو که میبینه دیگه اون هیجان شوق همیشگی رو نشون نمیده. وقتی به مامانش میرسه میگه: تو مامان خوبی نیستی، بابام رو انداختی زندان... . ناهید سعی میکنه به ترانه توضیح بده که اینا دارن به من ظلم میکنن و مقصر خودشونن. این طوری یه کم دخترش رو آروم میکنه. وقتی ازش در مورد سعید و بابا مامانش میپرسه، ترانه بهش میگه: اونا پشت سرت همش دارن، فحش میدن ، هم باباجون(بابای سعید) هم عزیز جون(مامان سعید) و ... .
معلوم میشه اون روزی که بابای سعید اون فحش های آبدار رو به ناهید داده بود، برگشته خونه هر چی از دهنش در اومده پشت سر این عروس مظلوم گفته.
ترانه که یکم آروم میشه از اوضاع و احوال خونه بابا بزرگش میگه. اون میگه برای عمه (همون عمه کوچیکه که تو چند پست قبل ترانه رو زده بود) خواستگار اومده. خواستگار برادر شوهر عمه بزرگه هست. وقتی ناهید ماجرای خواستگاری از خواهر شوهر کوچیکه رو میفهمه، فقط یه آرزو از دلش رد میشه. اون از خدا میخواد: الهی اینا همین بلایی رو که سر من آوردن سر دخترشون بیاد.
این دعا آهی بود که از ته دل ناهید بر میومد و حالا باید دید آتش این آه کی دامن گیر این خونواده ظالم میشه... .