به نام خدا
سلام
کلاس سوم راهنمایی بودم. چند سالی بود که تو تحصیلم افت شدیدی داشتم. تا اونجایی که یادمه از چهارم دبستان و اون معلمی که سر کلاس کارش شده بود بازی کردن.
خب از همه بیشتر هم تو ریاضی ضعیف بودم.
شما ها که خودمونی هستید . اول و دوم راهنمایی نمرههای درس ریاضی همون دور و بر 11،12، 13، چرخ میزد.
راستش بدشانسی هم میاوردم. یعنی درس رو خوب میفهمیدما. اما مثلاً معلم میگفت این سوال رو هر کی حل کرد بیاد پا تخته تا نمرهی مبان ترم یا همچین چیزی بهش بدم. من با شوق ذوق حل میکردم. اما نه که خیلی کم رو بودم و نه نگفتن بلد نبودم، برای همین بغل دستیم که خودکار میخواست بهش میدادم و خودکاری گیر خودم میفتاد که یا کمرنگ مینوشت یا نمینوشت.آه ه ه. این میشد که دیگه زمینه نمرهی پایانی کم، فراهم میشد.
حالا رسیده بودم کلاس سوم راهنمایی. باز هم درس ریاضی و پایهی ضعیف من تو این درس.
معلممون آقایی با لهجهی اصفهونی بود به نام صفایی. گفته بود تمرینهای درس رو حل کنیم و هفته بعد نشونش بدیم. تمرینها جمع و تفریق کسرها بود انواع کسرها از مخلوط گرفته تا ساده و راه راه و ... .
من به خیال خودم زرنگی کرده بودم و همه رو بدون جواب نوشته بودم. البته نگران هم بودما.
تا اینکه استاد شروع به دیدن دفتر ریاضی بچهها کرد. نوبت رسید به یه پسر مظلوم مثل خودم که البته از خودم یکم ریزه میزه تر بود. فامیلش یادم رفته هیف. نمیدونم اونم مثل من بدون جواب نوشته بود یا اصلاً ننونشته بود. به هر حال، معلم کشوندش پا تخته و از موهای کنار گوشش گرفت و از زمین بلندش کرد. چه زوری داشت اون و چه محکم بودن موهای اون پسره وااااا.
بعد فرستادش بشینه سرجاش. اونم هق هق و زار زار شروع کرده بود به گیره. از دردی که میکشید.
حساب کار دستم اومده بود و حسابی نگران شده بودم. اما فایده نداشت و نوبت من رسید. نمیشد تو چشای معلم نگاه کرد خیلی عصبانی بود. بهم گفت برو پا تخته. یادم نمیاد چه چیزهایی گفت تا نوبت تنبیه رسید.
وزن من سنگین تر بود و نمیشد من و بلند کنه. اما همون فن رو یه جور دیگه روم اجرا کرد.
موهای کنار گوشم محکمممم گرفت و به شدت سرم رو به جلو و عقب میبرد. درد خیلی بدی داشت. اما نمیخواستم گریه کنم. میدیدم میتونم تحمل کنم. وقتی چهره سرخ شده از درد منو دید. بهم میگفت: نمیری پارسااااا.. نمیری پارساااا...( با همون لهجه اصفهانی و البته فامیلم رو صدا میزد ولی من اینجا اسم مستعارم رو گذاشتم). یادمه اشک تو چشام جمع شد . و منم زدم زیر گریه نه به خاطر درد بلکه بیشتر به خاطر یه حسی، شاید حس تحقیر. دقیق نمیدونم.
بعد از اون بود که ریاضی درس مورد علاقه من تو اون سال شد. و ثلث اول رو با نمره 16 یا 17 قبول شدم. بچهها که نمرهی من رو فهمیده بودن. بهم میگفتن، پسر آقای صفایی.
اما خودم خوب میدونم که چوب تر استاد، باعث جدیت من شد و من تونستم نمرههای خوبی بگیرم.
نمیدونم شما الان نسبت به اون معلم چه حسی پیدا کردین.
اما اگه حس من رو میخوایین بدونید، باید بدونید حس خوبیه . چون باعث شد به خودم بیام. همون سال هم یه بار تو مینی بوس کنارش نشسته بودم و حس خوبی داشتم.
یادش به خیر