تیر 89 - محرم اسرار
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
محرم اسرار
درباره‌ی وبلاگ

به نام خدا سلام اینجا رو ساختم که از دلم برای دیگران و برای خودم بنویسم. امیدوارم دلنوشته‏هام تو اینجا مورد پسند دوستانم باشه. امیدوارم اینجا سکوی پرتابم به سوی شروع موفقیت‏های روز افزونم باشه.
موسیقی وبلاک
"
امکانات وب

بازدید امروز:13
بازدید دیروز:29
کل بازدیدها:314405

به نام خدا

سلام

مونده بودم اسم این پست جدید رو چی بذارم. به خیلی چیزا فکر کردم. اما ممکن بود اون عبارات فیلتر شده باشن. پس به این نتیجه رسیدم که این عنوان رو بذارم. شاید فکر کنید این روحانی همون قبلیه هست که حالا ازش بدم اومده. که باید بگم سخت در اشتباهید.

 

اونایی که آئینه‌ی عبرت تو تبیان رو خونده باشن باید بدونن این ادامه‌ی اون موضوع هست.

و اما بعد...

 

ناهید میبینه که نمیتونه خرج دخترش رو بده، اونو میفرسته خونه‌ی باباش. اما دخترک اونجا رو دوست نداره. نه باباش رو نه مادر بزرگش رو و نه بقیه‌ی فامیلای باباش رو. اما مجبور بود که اونجا بره. البته فامیلای باباش هم زیاد دوسش نداشتن و نمیخواستن بیاد خونشون.(چه دلهای سنگی که دخترکی 7ساله رو دوست نداشته باشن).

 اما از این فرصت استفاده می‌کنن و دخترک رو با حرفهایی پشت سر ناهید پر می‌کنن. می‌گن مامانت تو رو دوست نداره. مامانت میخواد درس بخونه و بعد هم که طلاق گرفت بره یه شوهر جوون تر بگیره. یه شوهر خوشگل و ... این ها حرفهایی بود که همیشه میزدن و تو مغز این دختر فرو می‌کردن.

 

بالاخره تاب دخترک تموم میشه و این فشار روانی باعث تب شدیدش میشه. ناهید می فهمه دخترش تب کرده و اونو بر می‌گردون. تا هم اونا نفس راحتی بکشن و هم ناهید خیالش راحت باشه.

و اتفاقای بد دیگه‌ای که از اونا فاکتور می‌گیرم... .

 

اما دادگاه جدید، که تشکیل شد، دادگاه نفقه بود. میگن هر بخشی از مسائل خانواده دادگاه و قاضی جدایی داره. مثل دادگاه مهریه، دادگاه طلاق، دادگاه نفقه و....

این بار نوبت دادگاه نفقه بود. ناهید که مطمئن بود از اینکه حق با اونه با توکل به خدا میره سر قرار. اما سعید و باباش چرا چهره‌ای مطمئن داشتن. اونا که حقی نداشتن. اونا که باید محکوم بشن. پس چرا اینقده خیالشون راحته. این سوالاتی بود که شاید تو ذهن ناهید موج میزد. و هر لحظه به جوابشون نزدیک تر می‌شد.

وارد اتاق قاضی میشن. قاضی با لباس روحانیت( البته که فقط لباس روحانیت رو به تن داشت). و دستی که جاش خالی بود. شاید ناهید فکر می‌کرد قاضی جانباز باشه. اما من فکر می‌کنم دستی که این قاضی از اون محروم شده دستی بوده که توسط اون گناهان زیادی مرتکب شده.

قاضی به ناهید میگه چه قدر نفقه میخوای بگیری. ناهید که دل ساده و پاکی داشت. می‌گه: آقای قاضی 100 هزارتومان برام کافیه. قاضی که متوجه دل ساده و صادق ناهید می‌شه. سو استفاده می‌کنه و رو به سعید میگه:" تو 100 تومان داری بدی؟ . نه فکر نکنم بتونی ماهی 100 تومان بتونی بدی. 30 هزارتومان به نظر بسه".

ناهید داشت از تعجب شاخ در می‌آورد. حالا قیافه‌ی این قاضی به ظاهر روحانی ولی در باطن جسمانی(دیگه به خاطر قداست این لباس از این بدتر نمیگم)، براش چندش آور شده بود.

 الان ناهید میتونست درک کنه مظلومان تاریخ توسط ظالمانی چون یزید و شمر و ابن ملجم شاید بهتر باشه بگم عمرو عاص، چه زجرهایی کشیدن و مزه‌ی اون زجرها چی بود. عکس العمل ناهید همون حرفایی بود که از زندگی شوهرش میدونست و مدرکی نداشت. قاضی هم که احتمالاً پول رشوه زیر دندون بهش مزه کرده بود.... .

آه ه ه.

 

راستی یادم رفت لینک قسمت‌های قبلی این ماجرا رو بذارم. در این تاپیک میتونید از اول این ماجرای واقعی رو دنبال کنید


[ چهارشنبه 89/4/9 ] [ 4:5 عصر ] [ پارسا زاهد ] [ نظرات () ]
اوقات شرعی
نویسندگان
آخرین مطالب
پیوندهای دوستان