به نام خدا
سلام
بالاخره بعد از دو ماه دوباره اومدم وبلاگم رو آپ کنم
اما مونده بودم کدوم اتفاق رو برای آپ دوباره انتخاب کنم؟!
ماجرای شیر کاکائوی خیراتی تو بهشت زهرا که با چیزی شبیه معجزه توسط دایی شهیدم همراه بود....؟! یا اتفاق پله برقی سواری تو مترو میدون فردوسی...؟!
بالاخره بعد از کلی فکر کردن همراه با همون وسواسهای همیشگی به این نتیجه رسیدم که اون اولی رو بذارم تو برسا و پله برقی رو بذارم تو وبلاگم.
برسا هم خیلی هاتون میشناسین. اونایی هم که نمیشناسن یه سر به این بغل بزنن لینکش رو میبینند
اما ماجرای من و پله برقی
کمی بیشتر از یک هفته پیش بود که یک امتحان سخت شیمیایی داشتم. بعد از نزدیک به دو ساعت که سر جلسه با سوالای سخت، کلنجار میرفتم، در حال برگشت، مثل همیشه وارد ایستگاه مترو میدون فردوسی میشم. فکر و حواسم هم همش به امتحان بود. به اتفاقهای مهم پیش پام توجه نمیکردم. تا اینکه از گیت کنترل بلیت رد میشم.
و میخوام مثل همیشه از پله برقی برم پایین و منتظر قطاری که همیشه دیر میاد بشم.
اما همون طور که گفتم حواسم به اطراف نبود و به خصوص به پله برقی. درست یک ثانیه قبل از اینکه پام رو، رو پله بذارم میفهمم که جهت حرکت این پله برقی مثل همیشه نیست و بر عکس شده. اما دیگه دیر شده بود و نا خوداگاه پام میره رو اولین پله و مثل کسی که رو تردمیل با سرعت تند تعادلش رو از دست داده منم تعادلم رو از دست میدم
بالاخره بعد از حدود 10 ثانیه تلاش میتونم از چنگ پله برقی نجات پیدا کنم