به نام خدا
سلام
قبل از این که این پست رو بزنم رفتم و پست خدا=وجود که پارسا زاهد سال 88 در تبیان زده بود رو خوندم. فکر می کردم به نتیجه ای رسیده بود، اما دیدم این بحث نا تمام مونده :(
چند روزی هست که هوس کردم در این مورد مطلبی بنویسم.
من همون طور که تو اون تاپیک هم گفته بودم، هنگامی تعاریف دیگه ای که از خدا دیده بودم من رو راضی نکرده بود با شنیدن بحثی در تلویزیون در این مورد که انگار در جمع روحانیون یک حوزه بود، به این تعریف علاقه مند شدم.
به نظر من این تعریف (خدا = وجود) کامل ترین تعریفی هست که از خدایی که بهش اعتقاد داریم، می تونیم داشته باشیم.
اما وجود چیه؟
خب وجود نه شکل و رنگ داره. نه اندازه داره، نه اجزائی داره و نه....
پس می تونه خدا همین وجود باشه.
چون خدا اندازه ای نداره. شکلی هم نداره. شاید کنجکاو شده باشید و تو گوگل به انگلیسی خدا رو تو تصاویر سرچ کرده باشید. حتماً دیدید که بیشتر نتیجه ها از خدا، یک انسان یا شبیه انسان هست.
اما اسلام و حتی ادیان الهی دیگه چنین تصوری رو باطل می دونن.
برگردیم به وجود.
راستی شما می تونید وجود رو تصور کنید؟.
می بینید که هرچیزی رو که بخواین تصور کنید، باید در ذهنتون شکلی ایجاد بشه. اصلاً تصور هم یعنی همین شکل ساختن دیگه.
اما وجود نباید شکلی داشته باشه.
بذارید مثال بزنم: علی پسر خوبی است.
تو مثال بالا به جز فعل سه تا کلمه داریم که می خوایم تصورشون کنیم.
1- علی: شما رو نمی دونم اما من وقتی اسم علی به گوشم می رسه، دوست خوبم علی رو تصور می کنم :) (کاش بتونم بزودی از نزدیک ببینمش :) )
2- پسر: پسر کلمه ای هست که به جنس نر در بین انسان هایی که ازدواج نکردند نسبت داده می شه. پس می تونیم همون علی رو بازم تصور کنیم یا پسرهای دیگه ای که می شناسیم.
3- خوب: اما این یکی رو چی تصور می کنید؟ شاید خیلی هاتون انسان های خوب روزگار (که باز هم از نظر من یکیشون همین علی دوست من هست) رو تصور می کنید.
اما علی که خود خوب نیستش که.
علی یک پسر خوب هست. یعنی این خوبی به علی اضافه شده تا علی پسر خوبی بشه. وگرنه علی پسر بدی می بود. خدانکنه :دی
بیاین سعی کنید خود خوب رو تصور کنید. خب شاید دارید صحنه های زیبا با رنگ های زیبا رو تصور می کنید که یعنی یک حس خوب.
اگه این کار رو کردین بازم اشتباه کردید دیگه :دی اون صحنه ها یه جوری کنار هم چیده شدند که به حسی که بهتون دست می ده، خوبی اضافه میشه. وگرنه حستون حس بدی می بود.
پس دیگه سعی نکنیم به خودمون فشار بیاریم تا بتونیم خود خوب رو تصور کنیم. مجبورتون نمی کنم اگه هنوز اصرار دارید خب بازم امتحان کنید شاید شما تونستید :)
فرض می کنیم که شما هم مثل من نمی تونید خود خوب رو تصور کنید. اما این خوب هست و ما با اضافه شدنش به چیزای دیگه تجربه ش کردیم. مثل یک دوست خوب. یک حس خوب و....
من می خوام به جرأت بگم این خوب که به همه چی اضافه شده و ما رو خوشحال کرده، همون خداست.
مگه ما نمی گیم ای خدای خوب و مهربان و....
ما تقریباً جمله ای درست رو می گیم. البته با این تذکر که خدا چیزی جدا از اون خوبی نیست. بلکه خدا عین همون خوبی هست. خدا خوبی مطلق هست.
خب این صفت از جنس وجوده و نه از جنس عدم. در واقع خوبی همون وجود هست و وجود همون خدا
اما بدی عدم وجوده. حس بد یعنی عدم وجود حس خوب. پسر بد، یعنی عدم وجود پسر خوب و....
خیلی از صفات دیگه همانند همون خوبی، مثل مهربانی، بخشندگی و...، هستند که تصورشون محال، جزء جزء دار کردنشون محاله و اینها رو ما تو نمازمون و تو قرآن خوندنمون و تو شروع کارهامون و... به خدا نسبت میدیم.
پس چون خدا جزئی نداره و فقط وجود مطلق هست و بس، این ها هم همون وجود هستن. و در اصل یکی و این ضعف ماست که به راحتی نمی تونیم درک کنیم تمام این صفات همان وجود هست و همه یکی هستند.
برگردم به مثال بنا( ببخشید بگم معمار شاید بهتر باشه)
اونجا گفتم یک ساختمان چون بر اساس نظم درست شده پس یک سازنده داره و اون رو ما معمار می گیم.
این جهان هم نظم داره و باید معماری داشته باشه. و اون خداست.
اما فرقشون اینه که اگه معمار بمیره، ساختمانی که ساخته هنوز می تونه نظمش رو حفظ کنه
ولی خدا اگر نباشه، جهان دچار بی نظمی می شه و از بین می ره.
اما چرا؟
نظم هم یه جورایی مثل همون مهربانی و بخشندگی و... است.
اما این بار البته خود وجود نیست بلکه اثری از آثار وجود هست. چون نظم به اجزاء تعلق داره ولی خوبی و مهربانی و بخشندگی متعلق و در واقع خود وجود (خدا) هستند.
خدا نمی تونه عین نظم باشه چون واحد هست و اگر تنها یک چیز وجود داشت که جزئی نداشت، براش نظم و بی نظمی معنا نداره.
خب نظم همون خدا نیست اما به مخلوقات خدا اضافه شده تا اون ها از قوه به فعل برسند.
حال اگر خدا نباشد یا بهتر بگم اگر خدا توجه خودش رو یک آن از مخلوقاتش برداره، اون نظم از مخلوقات گرفته می شه و اون ها از بین می رن.
شاید بگویید اجزا اون مخلوقات که با نظم کنار هم بودند حالا که نظم نیست، خودشون نمی تونن به تنهایی وجود داشته باشند
در جواب باید بگم که اولاً همین غربی ها اثبات کردن که این اجزاء خودشون هم دارای جزء هستند پس در نتیجه اگه نظم بهشون اعمال نشه، اون ها هم نیست می شن.
در ثانی غیر از نظمی که خدا به اون ها داده خودش هم در تمام اجزاء حضور داره . وقتی که می گوییم اتم هست، این هستی یعنی خود خدا. و اگر این هستی رو از اتم جدا کنیم، عدم می شه . پس بلافاصله نیست می شه.
من این موارد رو فهمیده بودم اما می خواستم یک مثال پیدا کنم تا تو دنیا هم شبیه اون رو ببینم. تا اینکه چند روز پیش یکی از روحانیون تو تلویزیون، ارتباط خدا با مخلوقاتش رو مثل ارتباط انسان با تصوراتش دونست.
شما فکر می کنید و تو فکرتون تصور یک خانه ی زیبا رو دارید. حالا اگه تو این تصورات باشید و یک لحظه یکی حواستون رو پرت کنه و توجه شما رو به چیز دیگه ای جلب کنه، در همون آن، اون خونه تصورات شما نابود شده.
اون هم بلافاصله.
پس حالا می شه درک کرد که اگه خدا یک لحظه از ما رو برگردونه، چرا نابود می شیم. و خدا هرگز این کار رو نمی کنه.
------
ما می تونیم این وجود رو همه جا تعمیم بدیم.
یکی از اون جاها، سلامتی هست.
سلامتی از جنس وجود هست. البته نه خود وجود مطلق. سلامتی جزئی هست که به چیزی مثل انسان اضافه شده تا انسان کار کنه و زندگی کنه. اما بیماری عدم هست. اون هم عدم سلامتی.
چون سلامتی از جنس وجود هست، پس از طرف خدا داده شده و وقتی بیماری اومد، در واقع از طرف خدا اون قسمت وجودی، از انسان گرفته شده و ما به عدم اون وجود بیماری می گیم.
البته خدا طبق قوانینی که در جهان وضع کرده، این سلامتی رو از انسان جدا می کنه و انسان کمی به سمت عدم می ره. قوانینی که با تحقیق و پژوهش و اینا، انسان ها کم کم به برخی از اون ها آگاهی پیدا کردند.
اما خدا اگر بخواهد می تواند خارج از مسیر قوانینی که وضع کرده، این از جنس وجود (سلامتی) رو از انسانی بگیره و اونو به سمت از جنس عدم (بیماری ) پیش ببره و اگر هم بخواد می تونه کسی که از اون طبق قوانین سلامتی گرفته شده رو سلامتی اعطا کنه.
فقط کافی اراده کنه تا این جنس از وجود به کسی تعلق بگیره، تا شخصی که همه نوع مرضی داره، به یک لحظه سلامتیش رو بدست بیاره.
وقتی این طوری فکر کنید، راحت تر می تونید باور کنید که خدا به هر کاری تواناست. به هر کاری
شاید اگر کاری هست که می بینید نمی شه و انگار خدا هنوز اراده اش بر انجامش تعلق نگرفته، علتش این باشه که طبق قوانین خدا جلو نرفتی
از خدا توقع داری بر خلاف مسیر قوانین کاری رو بکنه. خب تو چه داری پیش خدا که برایت چنین کاری کند. تو اکنون پر از از جنس عدم شدی.
اگر سعی کنی از این عدمی که دچارش شدی، به مسیر وجود و هستی گام برداری، وجود مطلق ده قدم به تو نزدیک تر می شود و هر لحظه در این راهپیمایی، تو از وجود سیراب تر می شوی. آنگاه که به جای معینی رسیدی در این مسیر، آنگاه که مهمترین ها از جنس وجود را در خودت حس کردی، شاید نوبت خواسته ات برسد.