به نام خدا
سلام
روی میز یه کتاب توجهام رو جلب میکنه. میرم عنوانش رو میخونم که نوشته:«ماجراهای خواندنی» و در ادامه توضیح داده: تقویت مهارت خواندن در دانشآموزان پایههای اول و دوم ابتدایی.
کلی هم شکلهای قشنگ توش بود
دارم این کتاب رو ورق میزنم که متوجه میشم یه مداد لای کتاب گذاشتن. اون صفحهای که مداد لاش بود رو باز میکنم.
این صفحه بود
میبینید دیگه مداد لاشه :دی
بعد عکس عروس دوماد رو که میبینم، با خودم میگم بخونم ببینم توش چی نوشته. اونم برای کلاس اول دومیها :دی
آن مَرد آمَد. آن مَرد دَر باران آمَد.
[اِ، اینکه درس کلاس اول خودمونه یادش به خیر. اما اون درس عکس یه مرد خیس شده بود اینجا عکس عروس دوماده :دی]
آن مَرد با سَمَند آمَد. او بَرادَرَم اَست. [آهان حالا فهمیدم این مرد با سمند اومده برای همین خیس نشده :دی]
بَرادَرَم ایمان نام دارَد. او داماد اَست.[خب از الان دل بچهها رو آب میندازن که چی؟ به خدا همون بدبخت بیچارگی تو بارون خیس شدن بهتر بودا! :دی]
[خیلی جالب بود برام همین طور با دقت تا آخرش داشتم میخوندم که رسیدم به جاهای خوب خوبش :دی]
مَن تا سَمَند را دیدَم، داد زَدَم:« دامادآمَد. داماد آمَد.» سَمَند با «بیب بیب» اَز دَر آمَد.
بَرادَرَم، با زَنی زیبا
اَز سَمَند بیرون آمَد.
این زَن تور بَر سَر دارَد.
مَن او را دوست دارَم.
بابا دَست میزَنَد. مادَر،
بَرادَرَم را میبوسَد.
مَن سوت میزَنَم.
باز باران میبارَد.
سَمَند دَر باران میمانَد.
طفلکی سمند. دلم براش سوخت.
من دیگه برداشت نمیکنم و برداشتهای دیگه رو میسپارم به ذهن خلاق شما دوستان :دی