به نام خدا
سلام
یادم میاد اون هجرتی رو که برام خیلی سخت بود. یادم میاد صمیمیترین دوستم تو اول دبستان رو که از گریهی من ناراحت شد و... .
اما یادم نمیاد اسمش چی بود. فقط میدوم تو اول دبستان تو اون سن و سال، بین همهی هم سن و سالام، اون صمیمیترین دوستم بود و بعد یادم میاد دبستانی رو که کمترین دل خوشی ازش داشتم. یادم میاد تو اون دبستان هیچ دوست صمیمی نداشتم. یادم میاد دو تا ناظم رو که وسط زمستون با شیلنگ گاز، هر کی تو حیاط مدرسه میدوید، کف دستش نوازش میشد نوازش شدنی.
اینا گذشت تا راهنمایی شهدای گلدوزان و تا کلاس دوم راهنمایی انگار. و بعد مدتها بعد 5 تا 6 سال، دوباره صاحب یه دوست صمیمی دیگه شدم. دوستی به صمیمیت دوستانی که الان اینجا دارم. دوستی به صمیمیت علی عزیزم که امیدوارم آستینها زود براش بالا زده بشه :دی
اتفاقاً اونم اگه یادم مونده باشه اسمش علی بود. علی نجاتی. یه دوستی با اخلاقی مثل خودم. از چهره که بگذریم، از نظر روح، مثل سییبی بودیم که از وسط نصف شده باشه. مثل رابطهی بین سوباسا اوزارا و تارو میساکی. بعد مدتها، بعد سالها، برای اولین بار بود که دوستی صمیمی داشتم و هر وقت فراقتی که داشتیم و هر تنهایی دو نفره، دست در گردن هم داشتیم و عشقی که از ورزدینش به هم دریغ نداشتیم. اون قدر هم رو دوست داشتیم که دیگران حسادت ما رو میکردن. باورم نمیشد، بعد از مدتها، منی که همیشه گوشهگیر بودم و در هیچ تیمی شرکت نداشتم، مگر به انتخاب اجباری، دوستی داشته باشم به صمیمیتی وصف ناشدنی. هر چه بگویم آن چیزی نیست که بر من و اون دوست صمیمی (علی نجاتی) گذشت و گذشت :(.
آری گذشت و کاش اون طور نگذشته بود. کاش اون قدر خدا صبر به من کودک خام شاید نوجوان خام (آخه طبق تعریف جهانی، آدما تا 18 سالگی کودک هستن :دی) داده بود تا شوخی تلخش برام شیرین مینمود.
کاش وقتی اون عبارت رو که جای گفتنش اینجا نیست رو بهم میگفت و با لهجهم شوخی میکرد، بهم بر نمیخورد. کاش بهم بر نمیخورد وقتی که تو صف مدرسه در انتهای صف، اون عبارت رو به شوخی هی تکرار میکرد و هی من میگفتم نگو و بعد باز تکرار و تکرار تا اینکه گفتم یک بار دیگر اگر تکرار کنی قهر میکنم و .... قهر کردم. :(
قهر کردم در حالی که شدیداً دوستش داشتم و می دونستم اونم همین طور. چند بار صدام زد و بعد اونم متوجه پایان صمیمیت شد.
ظاهرمون از هم دل بریده بود. اما روحمون هنوز عاشق هم بودن. عشقی وصف ناشدنی. طوری که بعد یک سال شاید، در یک نانوایی خلوت ماشینی، نان تبرک را میگویم، چشم در چشم هم شدیم و لبخندی با نهایت عشق نثار هم کردیم و بعد از ثانیهای متوجه شدیم، که ظاهرمان با هم قهر هستند. ظاهری که اصلاً به شکنجه روحمان اهمیت نمیداد.
علی نجاتی عزیز. الان که سالهای سال از اون زمان گذشته و من روی مرز 30 قدم بر میدارم، دوست دارم بدونی که هنوز هم دوستت دارم و پشیمان از تصمیم کودکانه خودم. کاش زمان بر میگشت و میگذاشتم هر چه میخواستی بگویی و شوخی کنی ... .
علی جون نمیدونم الان کجایی، انشالله که الان در مقطع دکتری ادامه تحصیل میدی و جفای من رو فراموش کردی و علاقه داشته باشی باز هم منو ببینی. کاش این متن رو اتفاقی بخونی و بفهمی قلبی که شاید کیلومترها از تو دوره برای دیدن دوباره تو میتپه.
علی جون بدون که بعد از اون همه مدت، باز هم دوستی صمیمی نداشتم تا مقطع پیش دانشگاهی و رضا صدیقی عزیز و از پیش دانشگاهی هم تا الان هیچ دوست صمیمی نداشتم جز دوستان عزیز و صمیمی اینجا در محیط مجازی که اگر درست رابطه برقرار بشه، روحهایی هم جنسهای خودشون رو پیدا میکنن. و من اینجا پیدا کردم.
علی جون اینجا هم من با یک علی دیگه صمیمیترین رابطه رو دارم. نمیدونم انگار زندگی من با علی نامها گره خورده. و چه گرهی خوبی. گرهای که دوست دارم بیشتر و بیشتر محکم و محکمتر بشه و هیچ حرفی به سادگی بازش نکنه. کاش تو هم به این جمع اضافه بشی و اون گوشه دلم که جای خالی تو رو حس میکنه رو پر کنی.
کاش... کاش... کاش... . :(((((
پ.ن1: دوست خوبم امروز در کنار صمیمیترین دوستم خودم رو حس میکنم، هر چند اونو هرگز از نزدیک ندیدم.
دوست خوبم، امروز به لطف بهترین دوستم، آینده رو میبینم و به توصیهاش، به گذشته افسوس نمیخورم.
پ.ن2: دوست خوبم اگر الان به یاد منی، التماس دعا دارم تا به بهترینها( موقعیت، سرنوشت و... )برسم. اون وقت، اون وقتی که وقت دیدار ما برسه، انشالله دعایت مستجاب شده ... .