به نام خدا
همی گویم و گفتهام بارها بود کیش من مهر دلدارها
سلام
درمانگاه
چند روز پیش برای درمان عارضهی باقیمونده آنفولانزای یک ماه پیش(سرفه کردن) رفتم درمانگاه. البته به اصرار مامان و بابا. آخه خجالت میکشیدم دوباره دکتر شبنم شادابی رو ببینم. همین پارسال بود که رفتم پیش ایشون و برای درمان، برام آب اکسیژنه 2 درصد نوشت. گفت که بعد یک ماه دوباره بیا. که نرفتم و استفاده از اون دارو رو هم ادامه ندادم :دیییییی. خجالتم برای همین بود :دی.
خدا رو شکر دکتر دیگهای اون روز بود آخیشش :دی
بگذریم. اونجا دیدم یه دختر کوشولو 6 یا 7 ساله با مامانش اومده بود. بعد پشت سرم هم دیدم یه پسر کوشولو تو همون سن و سالا اونم با مامانش اومده بود :دی. یواش یواش این دو تا با هم دوست میشن :دی. و صحنههای جالبی پیش میاد
ببخشید دیگه خودتون تصور کنید این جنگل درمانگاه هستش:))
اول پسره در مورد چیزای مختلف داشت با دختره حرف میزد که یادم نمیاد. حین حرف زدن، دختره هی این ور و اونور مسیر قدم زدنش رو عوض میکرد. و پسره هم کنار دختره، دوش به دوش اون با نیم وجب فاصله حرکت میکرد. خیلی این رفتارشون برام تابلو شده بود و گفتم الانه که صدای اعتراض پسره در بیاد که:" چرا هی اینور اون ور میری؟ یه مسیر مستقیم برو". اما نه این حرف رو نزد. پسره فقط گفت بیا باهم راه بریم:))
دختره سکوت کرد، که میگن علامت رضاست :))
در انتظار نوبت بودم که دوباره حواسم به حرفهای این دو کوچولو پرت شد :)
این جا رو دقیق نمی دونم شاید کمی با حرفاشون اختلاف وجود داشته باشه:
فکر کنم اول دختره گفت که طرفدار کی هست. پسره میگه طرفدار آبی هستم. بعد پسره همین سوال رو میپرسه که دختره میگه: "پیروزی".
پسره دوباره میگه پیروزی چه رنگیه؟ که دختره میگه: "رنگ جورابای من :))"
پ.ن میخواستم دو مورد دیگه اضافه کنم. اما مراعات حال بعضیها رو میکنم که بتونن همش رو بخونن :))))