سال نو مبارک - محرم اسرار
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
محرم اسرار
درباره‌ی وبلاگ

به نام خدا سلام اینجا رو ساختم که از دلم برای دیگران و برای خودم بنویسم. امیدوارم دلنوشته‏هام تو اینجا مورد پسند دوستانم باشه. امیدوارم اینجا سکوی پرتابم به سوی شروع موفقیت‏های روز افزونم باشه.
موسیقی وبلاک
"
امکانات وب

بازدید امروز:11
بازدید دیروز:31
کل بازدیدها:317563

به نام خدا

سلام

یک سال دیگر هم گذشت.

احساس می‌کنم این سال اولین سال زندگیم بود و الان کودکی یک ساله هستم شاد و خرم نرم و نازک.. (ای واییییییی رفتم که تو شعر باز باران :دی جو گرفتم خو :پی)

خب این طوری برای خودم شکست‌های این سال رو توجیه می‌کنم که یک کودک یک ساله بودم دیگه. :دی ولی موفقیت‌هام رو به لطف شروع دوباره می‌دونم :)

من هم مثل دوستان دیگه که حتماً جای جای مختلف بهتون تبریک گفتن، فرا رسیدن این سال جدید رو به همه دوستان تبریک می‌گم و بدون هیچ چشم‌داشتی، جز التماس دعا، آرزو می‌کنم سالی با موفقیت‌های روز افزون براتون رقم بخوره

و همین جا و از همین تریبون ‍:پی، افتتاح رسمی پروفسور بالتازار رو اعلام می‌کنم.

می‌دونم ظاهرش خیلی جای کار داره و هم محتوی پست ثابتش. پس از همه‌تون تقاضا دارم برای اصلاحش نظراتتون رو همینجا اعلام کنید که بی شک با نظرات شما وبلاگ کاملی خواهد شد.

با تشکر از همه دوستان خوبم

التماس دعا

پارسا زاهد


سال تحویل

لحظه‌ی سال تحویل آبجی‌ها تازه از خواب بیدار شده بودند. تازه تازه هم که نه. شاید یکی دو ساعت :دی. داداشم رفته بود مسافرت مشهد، مامانم هم که راهیان نور(البته بالاخره مامان دیشب رسیدن بامداد 1392/01/03) انشالله تو این پست پراگسیو :دی، از زبون ایشون خاطراتشون رو می‌نویسم :).

سفره هفت‌سین مون فقط یه سبزه و سه تا ماهی قرمز داشت :دی. به  همون سبزه هم که تا همین چند وقت پیش می‌نازیدم، دلم خوش بود که اونم پر پر شد، اونم فقط به خاطر آبجی گرام‌:دی. گفت بو گرفته بوده و گذاشت تو تراس. کبوترهای چاهی هم باهاش از خودشون پذیرایی کردند



کبوترها که حسابی سبزه‌ها رو خوردن :) هی می‌خوام بقیه رو بنویسم اما به دلیلی نمی‌شه نه که نخوام، یه عاملی هی باعث می‌شه نتونم تمرکز کنم. سعی می‌کنم بنویسم. فکر کنم اون عامل هم حذف شد :)

دیروز مامان که استراحت کردن بعد از ظهر رفتیم خونه مادر بزرگ. خداییش من موندم مادربزرگم با اون چشمای ضعیفش چطوری می‌تونه برنامه‌ی عید رو با تلویزیون حد اکثر 17 اینچ نگاه کنه!!!. باید به خاله بگم عوض این همه کربلا رفتن یه تلویزیون بزرگتر بخرن تا مادر بزرگ و حتی خودش راحت‌تر تلویزیون نگاه کنن، ثوابش بیشتره.

خب رسیدیم به امروز دوشنبه که قراره مهمونداری کنیم. مامان مثل همیشه از وقتی بیدار شده، داره خونه رو آماده می‌کنه. می‌دونم کمکی که من و بابام می‌کنیم یه درصد زحمتای مامان هم نمی‌شه. خدا کنه مهمونا اومدن بعد از ظهر زود برن، تا با مامان یا اگه کسی دیگه هم خواست بیاد، بریم سینما فیلم تهران 1500. بالاخره اکران شد آخه :دی


ساعت 12:30 دوشنبه


حس بازیکن فوتبالی رو دارم که به هم تیمیش پاس داده. یه پاسی که فکر می‌کنه اگه گل بشه، زیباترین گل تاریخ فوتبال رقم می‌خوره، حتی زیباتر از گل‌های پله و مارادونا. اما متاسفانه هم‌تیمیش رو محاصره کردن و اون  انگار راهی برای فرار و گل زدن نداره.  پشیمون نیستم از این پاسم، اگه هزار بار دیگه موقعیت این گل پیش بیاد دوباره به هم تیمیم پاس میدم . چون فکر می‌کنم، بهترین پاس رو دادم و قشنگ‌ترین گل تاریخ  فوتبال انشالله رقم می‌خوره. اما ممکنه یکی این وسط تکل کنه و به جای زدن توپ من، پای هم تیمیم رو به اشتباه بزنه و پای هم تیمی زخمی بشه و یا خدای ناکرده بشکنه. اون وقت دیگه خودم رو نمی‌بخشم.

الان یاد فوتبالیست‌ها افتادم، سوباسا اوزارا هم تو همین موقعیت گیر کرده بود که فکر کنم متوجه آسمان می‌شه و توپ رو به سمت بالا می‌فرسته و خودش هم می‌پره. انگار که به خدا پاس داده باشه :)

البته این حس رو دیشب هم داشتم که فرصت نشد بگم.:)


 

  5 فروردین

دیروز یعنی 5 فروردین برامون مهمون اومد بالاخره. اولین مهمون نوروزی. پسر دایی بابام . مثل همیشه که اینا میان خونه‌مون شوخی‌های همیشگی شروع شد. شوخی‌‌هایی مثل اینکه قراره مثل بره پیش پسرش آلمان و اونجا یک زن دیگه اختیار کنه :دی. می‌گم شوخی بود چون خانومش خوب می‌دونست که همسرش این کار رو نمی‌کنه. یعنی زن سالاری و دختر سالاری بود تو خونواده‌شون. :دی

چشمتون روز بد نبینه، نمی‌دونم تو این چند مدتی که اینا نیومده بودن خونه‌مون، شاید یک سال، چی به خونه اضافه کردیم که چشممون زدن. شب ساعت حدوداً یک نیمه شب بود که مامان گفت: یه بویی نمیاد؟!!. من گفتم نه، چه بویی؟

مامان گفت چرا داره یه بویی میاد از آشپزخونه. من گفتم ببینم. از تو هال تو آشپزخونه رو دیدم و دیدم یه تصویر یه شعله‌ی آتیش خوشگل و مامانی افتاده روی یخچال. سریع اما با خونسردی رفتم تو آشپزخونه و دیدم به به. آبجی کوچیکه که زیر کتری رو زیاد کرده حواسش نبود که یه دستمال کنار کابینت هست که لبه‌ش روی گاز هست. همین باعث شد دستمال بسوزه. آتیش دستمال لبه کابینت رو می‌سوزونه و یکمم به یه کاسه پلاستیکی می‌گیره و اونم ذوب می‌شه. نمی‌دونم این وسط سبد آبکشی کجا بود که اونم یکم ذوب شد :دی.


بنده خدا مامان حسابی مضطرب شده بودن و قلبشون تن تن می‌زد. اما من خیلی خونسرد بودم

 

این از دیروز اما دو روز پیشش رفتیم یه جای خوب. بهشت زهرا آرامگاه رفتگان. مثل همیشه رفتیم کنار قبر بابای مامانم و بعد هم دایی که گفتیم : بریم برای آقای فلاح هم یه فاتحه بخونیم. (آقای فلاح یا بهتر بگم همسرشون، واسطه ازدواج بابا و مامانم بودن :) )

خدا رحمتش کنه:)

 

بهترین فیلم نوروز

شایدم بهترین فیلمی که تا حالا دیدم. دست کم از جهاتی بهترین بود. چند روز پیش فیلم سینمایی ضد حریق رو نشون داد. زندگی یک مرد آتش‌نشان با یه خانم دکتر بود احتمالاً. و اینکه مرد آتش‌نشان برای جبران گذشته 40 روز بلکه سه روز هم بیشتر به همسرش شاید آنچنان که باید محبت  و توجه کرد و زندگیشون که داشت از هم می‌پاشید بهترین زندگی شد.

 

بدون شرح

از چند سال پیش تا چند ماه پیش

 

از چند ماه پیش تا الان :(

 

پنج شنبه

دیروز پنج شنبه بالاخره مامان بابا رو راضی کردم بریم سینما فیلم تهران 1500. مثل این اواخر دقیقه نود سانس 1:45 رسیدیم و یه دقیقه از فیلم رفته بود. زیاد از فیلم تعریف نمی‌کنم تا خودتون برید ببینید.

اما اگه بپرسید ارزش دیدن داشت یا نه. باید بگم که بعضی تیکه‌های خنده دار و جذاب داشت که واقعاً خوب بودند. اما در کل داستان جذاب نبود.

بذارید فقط یه تیکه رو بگم که خیلی جالب بود. به حساب اون زمان هر کی پولداشته باشه یه رباط خدمتکار داره. تو خونه‌ی یکی از این پولدارها یه ربات مؤنث به اسم رباته :دی بود که وقتی جای شاد فیلم رسید زیر آلاچیق تو خونه یکی می‌زد و این رباته می‌رقصید :دی

روای هم گفت اشکال نداره ربات هست انسان که نیست :دی

 

 

جمعه

امروز جمعه 9 فروردین مهمونمون پسرخاله بابام بود. خدا رو شکر با این خونواده خیلی راحتیم. البته به غیر از بچه‌هاش. دو تا دختر داشت یکی شاید 9 ساله و اون یکی 4 ساله انگار.

یه بار اون 9 سالهه پرده خونمون رو از جا کند :دی. اما فقط با یه تهدید کوچولو که به بابات می‌گم بچه خوبی شد. اما اگه همین یه پسر بود مگه ادب می‌شد؟ :دی

خلاصه با اونا رفتیم بیرون و ناهار مهمونشون کردیم. بعدش هم زیر سایه‌ی چند تا کاج غیر مطبق :( هییییی نشستیم. البتنه بابا مثل همیشه از فرصت استفاده کرد و خوابید. :دی

من هم یکم والیبال بازی و اینا که البته در حد صفر هم نبودم :دی بازم آبجی زهرام از من واردتر بود :دی خیر سرم 8 سال بزرگترم ازش :دی

بعد من با دختر کوچولوی پسرخاله جور شدم.(فکر بد نکنید فقط 4 سالشه) بعد با برگ‌های سوزنی کاج براش یه زنجیر دو حلقه‌ای درست کردم و وصل کردم به گوشواره‌ش :) این شد که حسابی با هم جور شدیم.

موقع رفتن شد و دستم رو سفت گرفته بود و ول نمی‌کرد. اومد تو ماشین ما نشست و می‌خواست بیاد خونمون. طفلک مامانش به زور برد تو ماشینشون و اونم گریه و جیغ و اینا

خییییییییییییییلی دلم سوخت براش :((((((

یکی نبود به مامانش بگه این همه روانشناسی خوندی و لیفانس گرفتی چرا نتونستی دخترت رو بدون گریه کردن راضی کنی؟ هان هان هان؟؟؟:دییییییییی

 

شنبه

امروز شنبه هیچ اتفاق خاصی نیفتاد. یه روز کسل کننده. فقط منتظر بودم شب بشه ساعت نه و نیم شبکه دو سریال آب پریا :دی

البته یه نگاهی به کارای عقب افتاده کردم. یه نگاهی هم به سال زیبایی که پشت سرگذاشتم:)

 

یکشنبه

سان دی روز خورشید باز هم یک روز تقریباً کسل کننده‌ی دیگه به جز زمانی که چند خط نوشتم. کلمات تند و تند جفت و جور شدند و من هم نوشتم، نوشتم تا مرز جشن. اما هنوز راه طولانی در پیش است. شاید در پایان این راه نقطه‌ی امید نمایان شود.

پارسال قبل از سال تحویل دفتر دستم بود و قرار بود پر کنم روزهای آن را از دلونشته‌ها. سر رسیدی که شاید به 20 نرسید دل‌نوشته‌هایش. می‌دانم کار بهانه بود. شاید چون وقت گذاشتن برای دل خودم را یاد نگرفته بودم و هزینه نکردم.

به حسای روزها، زحل و خورشید و ماه و مریخ و ماه و عطارد و مشتری و زهره را نگاه کنم به اندازه عدد اول مقدس 7 تا روز خورشید فاصله هست.

اما به حساب ایام ماه، روز بیستم روز من است. و این بار تا  روز مریخ سرخ رنگ روز قربانی و جان فشانی در راه معشوق( به قول اینجا).

چه خوب که روز پنج شنبه روز سعادت هم، روز من است:)

 

سه‌شنبه

یاد دوران نوجوانی افتادم و انشاء های اون دوره:دی

سعی می‌کنم در مورد امروز سیزه به در طنز بنویسم :دی انشالله:)

چند سال است سیزده به در ها ما جایی نمی‌رویم و در خانه بووووووووووق (ببخشید می‌نشینیم:دی). دروغ چرا راستش را بخواهید در این چند سال که سیزده به درها در خانه مانده‌ایم، سعادت این را داشتیم تا از پشت پنجره‌ی اتاقمان مردمی که آمده‌اند سیزده‌شان را به در کنند، تماشا کنیم.

آخر خانه‌ای که موقتاً در آن هستیم، روبروی قستمی از جنگل‌های لویزان می‌باشد. فکر نکنید که ما چه لذتی می‌بریم‌ها! . نه متاسفانه قسمت کچل جنگل روبروی پنجره‌ی اتاق است.

روزهای دیگر هم همین است و ما در سال به زور یکی دوبار به این جنگل‌ سر می‌زدیم.

گفتم که سال‌های پیش ما سیزده به در پشت پنجره مردمی که سیزده به در آمدند را نگاه می‌کنیم و از شادی آن‌ها دل ما هم شاد می‌شد.:دی

مردم سال‌های پیش حتی به جنگل کچل جلوی پنجره ما هم رحم نمی‌کردند و اینجا هم چادر می‌زدند، اما امسال همه تمرکزشان به سمت جنگل کاج متوجه شده و جلوی خانه‌ی ما سوت و کور است.

حتماً می‌پرسید علتش چیست؟ علت آن است که رئیس بلدیه‌ی تهران آنکه هم در فرشبافی دستی دارد و هم در خلبانی و هم کارهای دیگر، بعد از سال‌ها خیال ایران‌داری به سرشان زده ، پس خیابان جلوی خانه‌ی ما و جلوی جنگل را شخم زدند و صاف کردند و می‌خواهند اکنون آسفالت کنند مانند آسفالتی که در این مدت رو دهان ما احداث کردند. پس سر و ته خیابانمان را بسته و مأمورانی گمارده تا سیزده مردمان پارسال و پیارسال و پس پریسال و همین طور به عقب، که مهمان دیدگان ما در این سال‌ها بودند، در نرود.

 و ما در این ساعت یازده هفده دقیقه هنوز تصمیم نگرفته‌ایم کجا رویم؟

خانه‌ی خاله‌ی بابا یا...

آبجی کوچکمان می‌گوید فردا کلاس دارد و الان خسته است :دی. حتماً از خواب زیاد این چند ده روز خسته شده و می‌خواهد خستگی ناشی از خواب را در کند به جای سیزده هر سال.

خب الان ساعت 8:23 هست و برگشتیم خونه.

بالاخره صبح یا بهتره بگم ظهر تصمیم گرفتیم بریم خونه خاله‌ی بابا. اونجا که رسیدیم تا نماز خوندیم و اونا آماده شدند، ساعت 2 ظهر شد. نا امیدانه حرکت کردیم و زیر دار و درخت‌ها رو نگاه می‌کردیم تا جایی برای نشستن و آبی به صورت زدن پیدا کنیم. اما دریغ از وجود جای خالی مناسب حتی به اندازه سر سوزن :دی

چند لحظه توقف و مشورت، تصمیم گرفتیم بریم بهشت زهرا. هم نزدیک بود هم سایه داشت و هم آب. البته کنار قطعه‌ی شهدا . من اول رفتم با دایی محمدم سلام و علیکی کردم و التماس دعایی. بعد اومدیم و سر سفره. ناهار خوردیم و فاتحه‌ای خوندیم، بد حجابی‌هایی هم دیدیم. خانمی‌ دیدیم در هیبتی غریب به سان اروپاییان(البته شاید اروپایی بود. من که ندیدم وقتی پشتش به ما بود دیدم). گفتن انگار قبرها را می‌بویید.

نمی‌دانیم شاید دنبال قبر شهید پلارک می‌گشت که می‌گویند بوی عطر می‌دهد. اما اگر این گونه بود مسیر را داشت اشتباه می‌رفت.

بگذریم این هم از این و بعد از کمی استراحت و خوردن میوه و مخلفاتی این چنین و بعد از کمی بدمینتون بازی، رفتیم چند جای دیگه هم فاتحه خوندیم و بالاخره اومدیم خونه.

آخ یادم رفت بگم. وقتی صبح داشتیم می‌رفتیم تو خیابون جلوی خونه کسی رو راه نمی‌داند مثل هر سال. چون هنوز خیابون آسفالت نشده بود و شهرداری خوشگلش نکرده بود :دی. وقتی هم برگشتیم راهمان نمی‌دادن و گفتن کارت گواهیمنامه نشون بدین که مطمئن بشیم اینجا زندگی می‌کنید یا نه

این بود خاطره‌ی روز آخر:دیییییی عید :))


[ چهارشنبه 91/12/30 ] [ 1:43 عصر ] [ پارسا زاهد ] [ نظرات () ]
اوقات شرعی
نویسندگان
آخرین مطالب
پیوندهای دوستان