به نام خدا
سلام
درست شب بعد از شبی که ساعتها یک ساعت عقب کشیده شد... .
بعد از ظهر که از کار برگشتم، مثل بعضی وقتها، گرفتم و یکم چرت زدم و تا میخواست خواب بهم چیره بشه، ساعتی گذشته بود. بعد از اینکه از خواب بیدار شدم، مثل همیشه به همون صورت دراز کشیده به طرف پنجره نگاه کردم و بیرون رو دیدم و یک دفعه ... :(
بله یکدفعه تاریکی هوا رو به جای روشنایی روزهای گذشته دیدم. روشنایی هوا همراه با رنگ قرمز غروب آفتاب.
روزهای قبل با اینکه وقتی بیدار میشدم نزدیک عصر و غروب بود، اما باز هم دلگیر نبود. اما بعد این تغییر ساعت، با دیدن اولین تاریکی آسمون، بعد از بیدار شدن، یه حس گنگ، یه حس غمی که علتی نداشت، تمام وجودم رو فرا گرفت.
یک دفعه بی حال و بی حس شدم. انگار دوباره خواب منو به خودش دعوت میکرد. نزدیک بود به دعوت خواب پاسخ بدم که بالاخره عقل بر نفس غلبه و یکم فکر به مغزم تزریق کرد. فکر کردم و فکر کردم به امیدهای حال و آینده. به همتی که بعد سالها خوشبختانه، دو سالی هست بهش دچار شدم.
غم غروب پاییز رو به سخره گرفتم و دوباره شروع کردم. حالا دیگه اون قدرها پاییز رو غمگین نمیبینم. فقط یکم زاویه زمین نسبت به مدارش به دور خورشید از حالت نزدیک به عمود خارج شده. فقط همین.
حُسن نزدیک شدن، آنقدر بود که غم غروبهای این فصل فراموش شود. و چه جالب جمع نقیضینی که ممکن شد. به خورشید نزدیک شوی و خورشید گرمای آزار دهندهی بعضی روزهایش را فرو کِشَد. :)
ایمان دارم که فصل من!، فصلی خواهد شد جدا کنندهی هر چرک و آلودگی از من و پیوند دادن صبر و ایستادگی و همت بیشترم.
از برگ رنگین درختانش، برایش دفتر خاطرات دلم را فرش میکنم تا که آمد، از موسیقی دلنشین خشخش برگها، زیر قدمهایش نیز نمای دلم هم پوست بیاندازد و باطن درخشان خود را نشان دهد.
خوب میدانم که عمق دلم صاف صاف است و میتواند بازتابهای مهرش را آذرین کند!