به نام خدا
سلام
میخواستم امشب قشنگترینها رو بنویسم، اما به وقت نوشتن که رسید، ذهن فرار من یاری نکرد. همین قدر میدانم که امشب، زیباترین شبهاست. مثل چنین شبی، شبی جان فرسا که فرسایشش هم خوب بود. و دلم تا صبح صیقل داده شد و زنگ غم دوران جهالت را از آن زدود.
حال انعکاس نور امید، درون دلم را چنان درخشان کرده، هر روز شیطان هوس دستبرد به آن را میکند، از راه غرور.
خوب میدانم که دیگر اینجا، جای غرور بی جا نیست. خوب میدانم، کوچکترین اشتباه، این نگین درخشان شده از نور امید را، ظلمت شیطان کدر میکند و حتی میشکند. و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...
حال که شاید به پایان این نامه رسیدهام و شاید ادامه داشته باشد، فهمیدم که حرفهایم زیاد هستند، زمان حرف زدنم نیز بسیار مناسب است(شب) اسباب نوشتنم هم همین کلیدان سر به راه. لیکن ظرف مکان گنجایشش کم است :دی
افسوس نیز که از زمان مناسبم، بیش از ساعتی گذشت است .
----------------------------------------------------
گفتم تو ادامه میخوام طنزش رو بیشتر کنم اما ایام ایام طنز و شادی آنچنانی نیست.
فقط میدونم بعد از مدتها که نمیدونستم سنگدلم یا دل رحم، و به خصوص این سالها که فکر کردم سنگدل شدم، دیروز فهمیدم خدا رو شکر به بیماری سنگدلی مبتلا نشدم
مامان بابا سال های سال سایهتون بالای سرم باشه
-------------------------------------------------------
محمد جواد پسر پنج ساله همسایه رو دیدم داشت از پلهها بالا میرفت بره خونشون. مشتش رو دیدم چند تا شاخه از این گل های زرد رنگ کوچولو دستش بود. بهم میگه یه عالمه از این گلها در اومده من چیدمشون.
بهش میگم میخوای به کی بدیشون؟
میگه مال خودمه
میگم آدم گل که میچینه به کسی که دوسش داره هدیه میده، تو کی رو دوس داری بهش هدیه بده
میگه پس میدم به عرفان
[عرفان پسرخالش بود انگار] :)