به نام خدا
سلام
یک روز دیگه بود و یک امتحان دیگه.
راستش این روزها روزهایی هست که تقریباً هر روزم روز امتحانم بوده. بعضی روزها حتی تو یه روز چند تا امتحان دادم.
امتحان اینکه مسئولیت کاری رو که دارم، چطور ول کنم و برم امتحانی بدم که اون هم برای آیندهام خیلی مهمه. امتحان اینکه سر امتحان به خاطر غفلتم، امتحان (آزمایش) استاد رو خراب نکنم.(راستی نکنه اون منبع تغذیه خراب شده باشه و استاد آزمایشش خراب شده باشه؟ :( .
خلاصه بگم که روز پر امتحانی بود. چندتا از امتحانها تموم شدند و حرکت کردم به سمت محل کار. میخواستم سریع برسم تا خدای ناکرده در امتحانهای محل کار مردود نشم!. برای همین رفتم هفته تیر و تاکسیهای نوبنیاد رو سوار شدم.
کنار پنجره رو انتخاب کردم تا کمتر مزاحمت ایجاد کنم. پنجره پایین پایین بود. یه روز بود سرماخورده بودم و این سرماخوردگی در حال پیشرفت بود. برای همین پنجره رو تا نیمه بالا کشیدم.
تاکسی همین طور میرفت و میرفت که کسالتی که داشتم، مجبورم کرد پلکها رو روی هم بذارم. این کار رو کردم و دیدم با اینکار اون حس خستگی چشمام از بین میره.
متوجه شده بودم خوابم نمیاد و فقط چشمام خسته بودند و باید میبستمشون. پس این کار رو کردم و تاکسی همینطور تو بزرگراه مدرس به سمت شمال حرکت میکرد. تا چشمام رو بستم، مثل بعضی وقتها در اون قدیمها :دی ، تصویر ذهنی از محیط اطرافم دیدم. البته شک دارم تصویر واقعی بود یا فانتزی و تخیلی.
تصویر نه آنچنان مبهم بود که چیزی مشخص نباشه و نه آنچنان به قول مستر بین، آینه آینه :دی. تصویر بزرگراهی که تاکسی توش حرکت میکرد. هنوز گیرندههام مجهز به روشنتر شدن تصویر نشدن :)) و برای همین تصویری تیره رو شاهد بود. آبی آسمونی شده بود آبی آسمانی کدر !
با همین تصویر سر گرم بودم و مثل یک خواب شیرین اون رو ادامه دادم، اما تو هوشیاری. پیچ و خمهای خیابونها رو احساس میکردم و همین طور تو حال خودم بودم(تکیه به صندلی و سر به سمت بالاو چشمانی بسته و...) تو افکارم و تو این تصاویر غرق غرق بودم که ناگهان، موجی از قطرات آب صورتم رو خیس کردند. یه دفعه جا خوردم چشمام رو باز کردم. کل افکار پاره شدند و همه چی از یادم رفت. نمیدونستم اون لحظات آخر به چی فکر میکردم. قلبم تن تن شروع کرده بود به زدن و نفس نفس میزدم. فکر کنم همه متوجه شدند. اما به روی خودشون نیاوردن.