به نام خدا
سلام
بعضی وقتها؛ یه کاری رو میخوام انجام بدم، اما شک دارم. بعد یه اتفاقی میفته و اون لحظه نمیتونم اون کار رو انجام بدم.
اون کار میتونه حرف زدن باشه. میخوام یه حرفی رو به یه کسی بزنم، شک دارم که بگم یا نگم ، بعد حواس مخاطب پرت میشه. بعد به خودم میگم، آهان خدا نمیخواد این حرف گفته بشه. خدا راضی نیست. بعد هم منصرف میشم.
درسته؛ شاید بعضی جاها حرفی که بخوای بزنی درست نباشه و یه اتفاق کوچولو، تو رو تو گفتن حرفت دچار تردید بیشتر میکنه و بعد منصرف میشی. مثل غیبت کردن :دی.
بعضی وقتها یه اتفاقی افتاده یا یه حرفی دیگه رو دوست دارم با آب و تاب تعریف کنم برای خانواده که نگو :دی
اما یه دفعه یکی میاد وسط حرف یا یه صدایی حواسا رو پرت میکنه و یا بالاخره یه اتفاقی میفته... و بعد من فرصت پیدا میکنم به خودم بیام و بیشتر فکر کنم و نگم اون چیزی که باید میگفتم.
خب این غیبت رو میتونی با این اتفاق توجیه کنی و نگی. اما حرفای دیگه چی؟
فکر میکنم باید بگم. باید بگم هر حرف زیبایی رو که میخوام بگم و بدون تردید به زبون بیارم.
حتی اگه هزاران بار اتفاقی پیش بیاد که نتونم اون لحظه حرف بزنم، باید اون حرف زیبا رو تو ذهنم حک کنم تا هیچ اتفاقی از یادم نبرش تا بالاخره بگم.
چرا نباید با دید مثبت نگاه کنم؟ این طوری ببینم که خدا داره من رو آزمایش میکنه و همت من رو میسنجه؟
------------------