به نام خدا
سلام
چند روز پیس می خواستم یه مطلبی بنویسم که به کل یادم رفت:(
حالا برای دست گرمی این رو مینویسم :دی
دیروز مامان بعد مدتها رفت جمکران. یعنی یه جورایی توفیق اجباری شده بود. قبلنا هر هفته میرفتنا!
چون صبح عجله داشتن، یکم پیاز خورد میکنن و میگن سرخ کنم و نمک و فلفل و زرچوبه دو قاشق رب بزنم. بعد هم لوبیا و جوهایی که از شب قبل خیس خورده بودن( حتماً باید از یکی دو شب قبل خیس بخورن وگرنه بووووق ...:پی) رو بهش اضافه کنم و تا خرخره به آب ببندم.
من تمام این کارها رو انجام دادم اما نمک و فلفل، به خصوص نمک رو خیلی کم زدم
آبجیهای گرام هم طبق معمول تا لنگ ظهر خواب بودن
ساعت حدوداً دو خوردهای بود که آبجی بزرگه بالاخره بیدار میشه و ... میاد آشپزخونه
چشمش که به غذا میفته میگه:
- این چیه درست کردی؟ چرا یه جوریه؟ چرا روغنهاش رفتن کنار قابلمه، چرا درش بازه ؟ و....
و درش رو میذاره
بهش میگم مامان گفته درش رو باز بذارم [ در قابلمه رو بر میدارم :دی]
- مامان گفته درش باز باشه چون میدونه تو حواست نیست و بعد ممکنه غذا سر بره[ درش رو دوباره می ذاره]
بهش میگم فضول خانوم... بیدار شدی، برو بخواب هنوز تا پنج خیلی مونده :دی
گذشت و گذشت یه نیم ساعت بعد غذا خوب جا افتاده بود و من کشیدم و با عجله قاشق رو تو دهنم گذاشتم(از غذاهایی که خیلی دوست دارم همین خوراک لوبیا هستش). چشتون روز بد نبینه که دهنم حسابی سوخت [اه نشد یه بار با لذت غذا بخورم ایشش]
یکمم که سوختگی بهتر شد، با آرامش شروع کردم به خوردن که احساس کردم غذا مزهای نداره. انگار یه چیش کم بود. به روی خودم نیاوردم و مشغول خوردن بودم که آبجی گرامی هم اومد و مشغول شد و اتفاقاً دهن اونم سوخت :دی
بعد که اونم با آرامش مشغول شد، گفت: این چرا مزه آب می ده ؟ چرا بی نمکه. اصلاً بلد نیستی غذا درست کنی و....
هر جور بود ناهار رو خوردیم و برای شام، آبجیم یکم آب به خوراک لوبیا اضافه کرد و نمک و فلفلش هم زیاد کرد.
خدا رو شکر برای شام یکم مزه گرفته بود:)
[لوبیا خودش بی مزهاس بعد ادویه زیاد نریزی معلومه که باید مزهی آب بگیره]