به نام خدا
سلام
فکر کنم از پنج شش سالگی بود که یادم میاد، سر یه قاشق که نقش شیر رو ته دستهش داشت، با دختر عمهم رقابت سختی داشتم.
دختر عمهم شش ماهی از من کوچیکتر بود. یه همبازی دوران شیرین کودکی. قاشق شیری هم یکی از قاشقهای خونهی بابا بزرگم (بابای بابام) بود.
هر باری که میرفتیم خونهی بابا بزرگم و عمه و بچههاش هم اونجا بودن، من و دختر عمهم چند ساعت مونده به سفره ناهار یا شام، در تلاش بدست آوردن اون قاشق بودیم. نمیدونم چرا تا نیم ساعت قبل از ناهار یا شام، قاشق رو بدست نمیاوردیم. :دی
رقابت من و اون، تو مهمونیهای بزرگتر از پنجاه شصت نفر بیشتر و دیدنیتر میشد.
فکر کنید تو انبوهی از قاشق و چنگال، تو همچین مهمونی بزرگی، باید دنبال یه قاشق خاص میگشتیم و هر کی زودتر پیداش میکرد، میتونست با اون قاشق غذا بخوره .
راستش تا قبل از آزادی عموم از اسارت، ما همچنان سر این قاشق که به قاشق شیری معروف شده بود، دعوا داشتیم. اما وقتی عموم بعد از 7 سال از دست بعثیها آزاد شد، و وقتی که رقابت من و دختر عمهم داشت به دعوا و جنجال میکشید( چون بزرگتر شده بودیم و لجبازتر)، عموم قاشق رو انداخت بالای پشت بوم حموم (شاید تو بعضی خونهها دیده باشید که سقف حموم 50 سانتی کوتاهتر از سقف خونه باشه و اون 50 سانت اضافه فضای خالی رو تو خونه تشکیل میداد که به جای انباری ازش استفاده میشد) خونهی بابابزرگم و دیگه دستمون بهش نرسید.
چند سال بعد که دکوراسیون خونهی بابابزرگم به کل تغییر کرد، اون فضای خالی پشت بوم هم پر و بسته شد.
قاشق دوباره به جمع قاشقها برگشت اما دیگه حال رقابت نبود و فقط خاطرات تازه شد
پ.ن1: یادآوری میکنم این قاشق اون قاشق نیست و فقط یک عکس هست که انتهای دستهش شبیه اون قاشق هستش.
پ.ن2: ماهی قرمزی که همسایمون قبل از سفر به من سپرد، جان سپرد. :( :دی. آزمایش رو روش انجام دادم، اما زنده نشد :(
البته شاید علت مرگ فرق داشته، آخه ماهیه چند ساعت قبل از مرگ داشت روی آب شنا میکرد و حباب تولید میکرد و اصلاً کج نشده بود.